و همینطور آریا و کاتلین

ساخت وبلاگ
مامان و بابام یهویی به سرشون زده و تا من رو به خونه‌ی بخت نفرستند، دست از سرم برنمی‌دارند. فکر می‌کنم تازه متوجه شدند که من به بیست‌و‌چهارسالگی نزدیک‌ام. بامزه است دیدنشون. بهشون از دیت‌هایی که رفتم و کراش‌هام می‌گم، و بعد با هم غیبتشون رو می‌کنیم. خوشحالم که این مدلی‌اند. یعنی می‌دونم اگه بحث جدی باشه، دیوانه‌ام می‌کنند، ولی خوش می‌گذره باهاشون حرف زدن. بعد از کلی غم، بالاخره احساس رهایی می‌کنم. فکرم درگیر کسی نیست. خاطرات قلبم رو به درد نمیارن.  زیر نور خورشید همه‌چیز راحت‌تره. این چند روز وایمار بودم از طرف پروگرمم. در طول روز سمینار داشتیم و شب‌ها آزاد بودیم. خیلی شهر قشنگی بود. هر گوشه یک کافه بود و یاد تهران می‌افتادم. با بچه‌های کلاسمون می‌رفتیم یک کافه‌ای باری می‌نشستیم و تا نیمه‌شب حرف می‌زدیم. یک شبش داشتیم می‌گفتیم اون لحظه‌ای که ایمیل قبولی رو گرفتیم، واکنشمون چی بود. گفتم که من اول به خواهرم گفتم. نگفتم که بابام گریه کرد. خودم دو ساعت اتوبوس‌سواری کردم و آهنگ گوش دادم.  گفتم که من همچین چیزی رو از زندگی می‌خواستم. یک بار خواب دیدم که فلورنس‌ام، و این هیجان توی یک سرزمین غریبه بودن، چنان من رو گرفت که توی بیداری هم فراموشش نکردم. گفتم تصورم همین بود که با دوست‌هام، توی یک کافه بشینیم و تا نیمه‌شب حرف بزنیم. نمی‌دونم. واقعا خیلی خوش گذشت دیدن همکلاسی‌هام. ولی در حال راه رفتن هرازگاهی فکر می‌کردم که نمی‌تونم صبر کنم برای این که با یک نفر دیگه این شهر رو بگردم. کافه‌هاش رو بیش‌تر امتحان کنیم و توی پارکش قدم بزنیم و بگم که بار اولی که این‌جا اومدم، فکر کردم این پارک برای دیت محشره.  و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 11 تاريخ : شنبه 9 تير 1403 ساعت: 15:29

برای تولد آیتو banana bread برده بودم آزمایشگاه. دلیل واقعی‌ش این بود که یک سری موز به‌شدت نابود‌شده داشتم و نمی‌دونستم باهاشون چی کار کنم. ولی آیتو خوشحال بود، و منم خوشحال بودم که خوشحاله. از این که حواسم به بقیه باشه، عمیقا خوشم میاد. از کیک درست کردن برای بقیه، و آماده کردن چیزهای کوچک هیجان‌انگیز خوشم میاد. تولد آرجون هم نزدیکه. دارم فکر می‌کنم بدم نمیاد یک سنت ازش بسازم. سرعت قهر کردنمون واقعا حیرت‌انگیزه. اگه جوون‌تر بودم، فکر می‌کردم که باید انرژی بیش‌تری بذارم. الان ولی تعادل توی ذهنم پررنگ‌تره. مامان و بابام همیشه تلاش می‌کردند هرچی هم شده، سلام و خداحافظی خوبی داشته باشند. منم توی ذهنم مونده. ولی حتی خداحافظی هم نیاز به تعادل داره. دو روز پیش یک بحثی با یکی از دوست‌هام داشتم و یک جاییش بهم گفت ازم ناامید شده. فکر کردم که واقعا اهمیتی نداره. ناراحت شدنش چرا، ولی ناامید شدن؟ هیچ‌وقت نگفته بودم که در هر شرایطی هستم، و هیچ‌وقت تکیه نکرده بودم. چیزی نساخته بودم ازش که نیست. ناامید شدن انسان‌ها من رو پریشون نمی‌کنه، و این جالبه. دیشب با آیشنور The Menu رو دیدم. بعدش تا خونه‌اش باهاش راه رفتم، و وقتی می‌خواستیم خداحافظی کنیم، یکی دو ساعت کنار خیابون ایستاده بودیم و حرف می‌زدیم. چیزی نبود توی مکالمانمون که این‌جا بنویسم. ولی حس خوبی داشت. نمی‌دونم، از چیزهای کوچک می‌نویسم که کم‌کم ته ذهنم رو لمس کنم، ولی به هیچی نمی‌رسم. در عین زیبا بودن زندگی، از آینده می‌ترسم. نمی‌دونم آیا واقعا باید دکترا رو توی این آزمایشگاه شروع کنم یا نه. و حتی نمی‌تونم بهش فکر کنم، چون از نتایجش می‌ترسم. ولی اون‌قدر در زندگی‌م به غریزه‌ام توجه کردم که الان که دارم سرکوبش می‌کنم، هی دلش و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 8 تاريخ : شنبه 9 تير 1403 ساعت: 15:29